«واقعا هیچ چیز خاصی در من وجود ندارد. تنها روش من در زندگی این است که کاری که دوست دارید را با ۱۰۰ درصد عشق و علاقه انجام دهید و از انسانهای استثنایی در اطرافتان استفاده کنید. در مورد من، این انسانهای استثنایی دستیارانم، بازیکنان و همهی اعضای باشگاه هستند. هر کسی در لیورپول کار خودش را انجام میدهد و این در نهایت نتیجه خوبی خواهد داشت. اینجا هیچ چیز خاصی وجود ندارد و همه چیز طبیعی پیش میرود.» (یورگن کلوپ؛ اینجا)
یورگن کلوپ خود را با طعنه به آقای سابقا خاص ـ یعنی ژوزه مورینیو ـ «آقای معمولی» مینامد و از معمولی بودنش هم بسیار خوشحال است! و این یکی از چیزهایی است که این روزها حسابی ذهن مرا به خود مشغول کرده است.
ده سال قبل که من اتفاقی با موضوع «برند شخصی» آشنا شدم و در موردش در گزارهها هم مطالبی نوشتم، هیچوقت فکر نمیکردم که عصرِ رسانههای اجتماعی قرار است چه پدیدههای غریبی را نشانمان بدهد که با ساختن «برند شخصی»، درآمدهای میلیارد تومانی در ماه خواهند داشت. و البته گفتنِ این حرف هم بیش از اندازه تکراری است که ریای «بیشنمایی» (همان شوآف خودمان) چه آتشی است که به جانِ صداقت و «خودْ بودن» افتاده است.
من متخصص روانشناسی و جامعهشناسی و رسانه نیستم. تنها یک مشاهدهگر سادهام که در تمامی این ده سال، از همان چیزی متعجب شدهام که زمانی در یادداشتهایم در مورد برندسازی شخصی در مورد آن هشدار میدادم: اینکه «برندسازی شخصی همان شهرت نیست» و در واقع، آینهای تمامنما از شخصیت و قابلیتهای ما است که خودمان آن را میسازیم و صیقلش میدهیم تا بتوانیم در دنیای حرفهایها، ماندگار شویم و با توانمندیهایمان به خلق خدا خدمت کنیم. آن زمان من فکر نمیکردم که هدف اصلی از برندسازی شخصی، «پول درآوردن» باشد و حتی برایم بدیهی بود که «اصول اخلاق حرفهای» مانند هر حوزهی دیگری از «کار حرفهای» در این حوزه هم معنادار هستند! اجازه بدهید اعتراف کنم که اشتباه میکردم و شاید من هم اگر همان ۱۰ سال پیش، «شهرت و پول درآوردن به هر قیمتی» را انتخاب میکردم، مسیر زندگیم بهگونهای دیگر پیش میرفت و با بسیاری از رنجهایی که زندگی در این سالها بر دوشم گذاشت، اساسا مواجه نمیشدم.
اما آیا داستان به همین سادگی است؟ آیا طی آن مسیر اصلا میتوانست برای من شدنی باشد؟ کمی که دقیقتر فکر میکنم، پاسخم منفی است. نه، پای گذاشتن در چنان مسیری، اساسا نیاز به ویژگیهای دارد که من از آنها بیبهرهام. بحث در مورد اصول اخلاقی را بهکنار میگذارم و دربارهی ویژگیهایی حرف بزنم که ظاهرا برای «برندسازی شخصی» مورد نیاز است:
- علاقهی حریصانه به دیده شدن توسط دیگران: یک آدمیِ کاملا درونگرا که از در دیدْ بودن وحشت دارد، قطعا از این قابلیت بیبهره است.
- دایرهی تحریف واقعیت: اگر کتاب زندگینامهی «استیو جابز» بهقلم والتر ایساکسون را خوانده باشید، میدانید در مورد چه سخن میگویم! ولی در اینجا منظورم سادهتر از آن قابلیت استثنایی استیو جابز است: اینکه بتوانی دنیا و آدمها را جوری در ذهنت تصویر و تفسیر کنی که با انگارههایت همسویی داشته باشد. اشکال اینجا است که در دوران قبل از عصر شبکههای اجتماعی «یا دنیایی خواهم یافت یا دنیایی خواهم ساخت» در اغلب موارد صرفا شامل مجموعهای از خیالپردازیهای ذهنی بود؛ اما در دنیای رسانههای اجتماعی، این دنیا میتواند در خارج از ذهن فرد هم خلق شود: در ذهنِ مخاطبان سادهدلی که راهِ فرار از روزمرگی و بیمعنایی و دردهای زندگیشان را میتوانند در تصویری بیابند که یک «سلبریتی» برای آنها از زندگیش میسازد.
- خودفریبی: در دنیای ادبیات و سینما، افرادی که خودشان را فریب میدهند، بهعنوان بیمارهای روانی ترسیم میشوند که برای خودشان حتی از بشریت هم خطرناکترند! اما در دنیای رسانههای اجتماعی، خودفریبی نه یک بیماری بلکه یک الزام و چه بسا یک استراتژی است!
اینها ویژگیهای کلیدی هستند که من بهعنوان ویژگی مشترکِ «ستارهها» یا همان «سلبریتیها»ی رسانههای اجتماعی مشترک هستند و بهنظر میرسد بیش از اینکه اکتسابی باشند، ذاتیاند. و لابد خوشا به سعادت این استعدادهایی که بهلطف شبکههای اجتماعی، برخلاف گذشته کشف میشوند و اجر میبینند و با زندگی رؤیایی و «لاکچری»شان مایهی رشک ما و هوادارانشان میشوند.
اگر بخواهم سطور بالا را خلاصه کنم میتوانم بگویم که: «برندسازی شخصی» این روزها به «برندبازی شخصی» بدل شده است و مهمترین راز موفقیت آن هم این است که «بتوانی خودت نباشی و به دیگران ثابت کنی خیلی بهتر از آنها و رقبای سلبریتیات خودت نیستی!»
باید اعتراف کنم زندگی در این دنیا برای انسانهای سادهدلی مثل من، زجرآور است. وقتی شبکههای اجتماعی را بالا و پایین میکنم و محتواهایی سرشار از روی و ریا را میبینم که تنها فقط و فقط با هدف دیده شدن (همان چند تا لایک دارهی خودمان!) تولید شدهاند تا در نهایت به یکی از دو دستاورد «شهرت» یا «ثروت» تبدیل شوند، دلم برای گذشتهای نهچندان دور تنگ میشود که در «گودر» و کمی قبلتر از آن، در «وبلاگستان فارسی»، خوشهچینی از دنیای معرفت جمعی و لذت بردن از زندگیهای سادهی آدمهایی مثل خودمان، رؤیایی دوردست نبود.
با این «دنیای قشنگ نو» و این «مدینهی باطله» چه میشود کرد؟ تحمل؟ پناه بردن به دنیای رؤیاها و خاطرهها؟ دوری و خلوتگزینی؟ واقعیت این است که پاسخی برای این سؤال ندارم. فقط میدانم برای انسانی مانند من، زرق و برق و فریبندگی این دنیا جذابیتی ندارد و ترجیح میدهم تا مانند یورگن کلوپ، انسانی معمولی و بدون «سوپرپاور» باشم که با کمک آدمهای دور و برش تلاش میکند به هدفهای بزرگ جمعی دست یابد تا اینکه مانند ژوزه مورینیو، رؤیا و توش و توان جمعی را قربانی «خاص بودن»م کنم.
و در این مسیر، همواره با زمزمهی این بیتهای زندهیاد قیصر امینپور ـ که مصراعی از آن، زینتبخش عنوان این نوشته است ـ به خودم یادآوری میکنم که راه، کدام است و چاه، کدام:
این منم در آینه یا تویی برابرم؟
ای ضمیر مشترک، ای خودِ فراترم!
در من این غریبه کیست؟ باورم نمیشود
خوب میشناسمت، در خودم که بنگرم …
سالها دویدهام از پی خودم، ولی
تا به خود رسیدهام، دیدهام که دیگرم
در به در به هر طرف، بینشان و بیهدف
گم شده چو کودکی، در هوای مادرم
از هزار آینه تو به تو گذشتهام
میروم که خویش را با خودم بیاورم
با خودم چه کردهام؟ من چگونه گم شدم؟
باز می رسم به خود، از خودم که بگذرم!